آقاي فرياد

اسفنديارصراف
sfandiyarsarraf@yahoo.com

آقای فریاد،آنروزهم مثل همیشه با فریادی بلندازخواب برخاست:خانم،من بیدارشدم.این جمله نشانه آن بودکه تااودست ورویی صفامی دهد؛صبحانه اش بایدحاضرباشد.پاسخی نشنید؛دوباره صداکرد،ولی بی فایده بود.

باعصبانیت ازجابرخاست وبه سمت دراتاق رفت.درراگشودودرراهروفریادی رساکشید.ولی بازهم جوابی نیامد.

حسابی کلافه شده بود.اودوست داشت وقتی فریادمی کشد؛همه همرکاری که دارندزمین بگذارندودست به سینه جلویش حاضرشوند.وبه همین دلیل امروزتعجب کرده بودکه چراهیچکس به نعره هایش توجه نکرده است.

از÷لهها ÷ایین رفت وواردآشپزخانه شد.

همسرودختروپسرنوجوانش مشغول خوردن صبحانه ورفتن به محل کارومدرسه شان بودند.

آقای فریادکه ازشدت ناراحتی سرخ شده بودودندانهایش رابرهم می سایید،ازبی تفاوتی آنهاکه حضورش رانادیده گرفته بودندوبه خوردن ادامه می دادند،نعره ای شیرآساکشید،طوری که تمام شیشه های خانه فروریخت وهرچه شکستنی درخانه بوددرهم شکست.ولی آن سه نفرباخونسردی ازجابلندشدندوبه سمت درخانه پیش رفتند.

آقای فریادخواست فریادی دیگربزند،ولی صدایش درگلوگیرکرده بود.هرچه تلاش کردصدایش درنیامد.

همسروفرزندانش ازمنزل خارج شدند.اومثل جانداری که راه تنفس رابراوبسته باشندهمچنان فریادمی کشید؛ولی دیگرانعکاس صدایش راخودش هم نمیشنید.

اوکه همواره ازشنیدن بازتاب صدایش لذت می برد،ازاین وضعی که درآن قرارگرفته بودسخت وحشت زده شده بود.

آنقدرگریست،تابه خواب رفت.

خواب بچگی هایش رادید.

صداهای بلندی ازهرطرف نام اورامی بردند.

صداهاازآن مادرش،پدرش وبرادربزرگش بودند.

همگی باهم می گفتند:فریاد،خفه شو.

آقای فریادازخواب پرید،احساس خفگی می کرد.خواست دادبزند؛ولی انگارراست راستی خفه شده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30804< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي